امیر شهر مدائن بود. روزی مردی از اهل شام که کاه با خود حمل می کرد، به مدائن رسید. نگاه خسته اش را به این سو و آن سو گرداند تا شاید کسی را بیابد که بار کاه را بردارد. وقتی او را دید، صدا زد و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد و بر سر گذاشت و به سوی خانه مرد به راه افتاد.در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که برای آن مرد کاه حمل می کند. کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ می دانی این که بار تو را بر دوش دارد سلمان است؟!رنگ از روی مرد پرید، بی درنگ جستی زد تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال از امیر عذر خواست و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کردی؟ و بار را در چنگ گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا کاه ها را به خانه ات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت. آنگاه فرمود: « در این حمل بار سه ویژگی وجود دارد و به همین سبب من این بار را برایت حمل کردم. نخست اینکه کبر را از من دور میکند دوم اینکه یکی از مسلمانان را در مورد حاجتی که داشته یاری کردهام و سوم اینکه اگر من این بار را برایت نمیآوردم، ممکن بود فرد دیگری که از من ضعیفتر است، ناگزیر شود این بار را حمل کند».
[ به نقل از قصص الاخلاق]
:: برچسبها:
روایت ,
داستان ,
حدیث ,
اخلاقی ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0