لحظه‏ هاى آخر

لحظه‏ هاى آخر

شب عمليات والفجر هشت بود. قاسم قلم به دست مى‏گيرد و نامه‏اى براى دوستش مى‏نويسد. نگاه مى‏كنم تا ببينم او چه مى‏نويسد. ديدم مى‏نويسد: «در حالى اين نامه را مى‏نويسم كه دل از تمامى دنيا شسته و آماده براى پيكارى كه خداوند سرنوشت آن را معلوم مى‏كند، هستم. اميدى به بازگشت ندارم. گويا كسى در گوشم چنين زمزمه مى‏كند كه لحظه‏هاى آخر زندگانى‏ات فرا رسيده و خداوند خواهان آن است كه با پاره تن گشتنت، تو را از پليدي ها و چركين بودن گناه برهاند.» آرى، چه خوش در سحرگاه عمليات والفجر هشت، با عشق وصال دوست، به خيل شهيدان حق پيوست.

[ منبع : کتاب وداع لاله ها، فصل سوم وداع با دوستان ]

 





:: برچسب‌ها: روایت , داستان , حدیث , اخلاقی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهدي هستم
تاریخ : پنج شنبه 30 مرداد 1393
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: